زهرا شمس: سرباز بسیجی

img

سرباز بسیجی

 

شب سیاه،

ستاره خاموش

و شبنم از رخش چون اشک لغزان 

 

ماهِ سحرگهان پریشان

دامن کشان

از پهنه ی آسمان گریزان

 

افق، تیره و تار

عشق در قفس زندانی

و زندگی در پشت پرچین ها پنهان

 

سرباز بسیجی

نگهبان فساد، جهل و بیداد

در خیمه گاه سپید زمستان

آماده باش!

 

نگاه منجمد او

به دور دست ها

چون آدم برفی

بی حرکت، بی جان

 

سرباز بسیحی

نگهبان فساد، جهل و بیداد

با دستانی آلوده

گیج و مبهوت در فکر فرو رفته است:

 

من چه هستم؟

من که هستم؟

من که بودم؟

 

من فروغ روشنائی

در کنار مادرم بودم

من امید و آرزوئی

در کنار خواهرم بودم

چرا اکنون جدا هستم؟

جدا از مهر و از مادر

 

گلی در بوستان عاشقان بودم

من آن شیرین زبان و مهربان بودم

چه شد آخر؟

چرا گشتم جدا از مهر و از یاری؟

چرا گشتم نگهبان فساد و جهل و بیزاری؟

 

به ناگه شعله ای سوزان درو افتاد

و آتش 

 بر سر آن مردکِ برفی

به تابید و درخشید و چو تیغی

در دل سردش فرود آمد

 

دو چشم آدم برفی

دو صد دریا

شده جاری چو مروارید غلطانی

ندای مرگ در گوشش به آرامی

 

صدا در گوش او پیچید:

چه شد آخر؟

چرا گشتم جدا از مهر و از یاری؟

چرا گشتم نگهبان فساد و جهل و بیزاری؟

 

دلش از ترس می لرزید

به حال خویش می گریید

پشیمان از تباهی ها و نامردانگی هایش

غمین زآزار انسان ها

 

شانه ها سنگین

ز ظلم بی کران خود

دگر بیگانه بود از خود

 

آدم برفی

ذره ذره آب می شد

بر زمین جاری

 

شال سرخش

چرخ چرخان، رقص رقصان

بال و پر زد همچو پروانه

ز خود بیخود شد و

چون نقش خونینی

بر زمین افتاد

 

نقش قلبی بر زمین افتاد

قلبی سر به سر آتش 

قلب سرباز بسیجی

نگهبان فساد و جهل و بیزاری

 

 

به هنگام وداع اما

پشیمان و غمان بود او

دلش با مردمان بود او

زهرا شمس - ۲۷ دسامبر ۲۰۲۱

 

آرزوی من این است که روزی تو ای سرباز بسیجی که قربانی این سیستم فاسد شده ای و براحتی سینه ی جوانان را با اسلحه ی جهالت نشانه می روی به اشتباه بزرگ خود و خیانتی که به مردم میهنمان می کنی پی ببری، زنجیرهای جهل را پاره کنی و خود را از قفس تنگ نظری و نادانی برهانی، اسلحه خود را بر زمین بگذاری و به مردمان شریف و میهن دوست به پیوندی. بال های زندگی را بگشایی، خود را و دیگر مردمان را آزاد کنی زیرا آزادی تو به آزادی دیگر مردمان مان گره خورده است.