پدر! امروز بیستم مه 1991 عصرهنگام داشتم به جدا شدنم از وطن در هشت سال پیش فکر میکردم. ناگهان به یاد تو، پدر و پدربزرگت افتادم و میان تبعید خود و مهاجرتهای شما پیوندی دیدم. پس از مرگ آقا محمد کریم خان کرمانی در 1873 رهبر جامعهی شیخیها، پدر بزرگت آقامیرزا ابوتراب پسر او را بعنوان رهبر نپذیرفته، و از کرمان به دهکدهی "پوده" نزدیک شهرضای اصفهان کوچ میکند. تو در پوده به دنیا میآیی و بعد در 1917 با پدرت به اصفهان کوچ میکنی. هیچ یادم نمیرود که میگفتی آن موقع سه سالت بوده و بهنگام ورود یکی از آن کلاههای نمدی به سر داشتهای، که گرفتار بچههای تخس اصفهانی محلهی احمدآباد میشوی. یکی کلاهت را میقاپد و دیگران آن را دسترشته میکنند و همین طور که تو دنبال کلاهت میدویدهای برایت میخواندهاند:
کلاه نمدی خنده داره
توش برینی مزه داره
یادم نمیآید که بالاخره توانستی کلاه نمدیت را بدست آوردی یا نه، ولی میدانم که دلشکسته شده و دائما دلت هوای پوده را میکرده و نمیتوانستهای با شهر و شهریها اخت شوی. حالا که اینجا نشستهام در ایوان خانهام در لسآنجلس، حس میکنم که گویا من هم کلاه نمدیم را گم کردهام و بین جابجائیهای خود و تو علیرغم تفاوتهایشان پیوندی میبینم.
ما هر دو از زادبوم خود جدا میشویم و از جای کوچکتر میآییم به جای بزرگتر. تو در اصفهان با لهجهی پودهای حرف میزنی و من هم انگلیسی را هنوز که هنوز است با لهجه، و همچو که با پوزخندی روبرو میشوم به تتهپته میافتم. تو قیافهات متفاوت بوده و کلاه نمدی سر میگذاشتهای و من اگر چه کلاه نمدی ندارم ولی موی سرم سیاه است و قیافهام خاورمیانهای. من از وطن کنده شدم یعنی نمیخواستم که بیایم، مجبورم کردند. در مورد تو نمیدانم. میدانم که پدرت آمیرزا عبدالمهدی، حکیم باشی ده بوده و در اصفهان کارمند ثبت احوال میشود و تو که پسر او بودهای لابد سختت بوده که از ده بیایی به شهر ولی حتماً پس از مدتی کوتاه عادت کردهای و دلت در شهر آرام گرفته. تازه هر وقت که دلت هوای پوده را میکرده میتوانستهای برگردی و دیداری تازه کنی. ولی من نه، نمیتوانم به ایران برگردم و همین نفس نتوانستن آزارم میدهد.
تو سه سالت بوده و با خانوادهات آمده بودی و در اصفهان هم خویشوقوم داشتهای. من هم البته همراه با همسرم عصمت آمدم و بعد هم در شهرک ساحلی ونیس در همان ساختمانی خانه گرفتم که برادرم حمید با خانوادهاش در آنجا زندگی میکرد. بعلاوه، در کالیفرنیا دوست و آشنای زیادی دارم و در سه سال گذشته نیز با پسرم آزاد هستم که به زندگی من شادی و معنا داده است. با این همه وقتی برمیگردم و به این هشت سال نگاه میکنم میبینم که تک و تنها ماندهام. تو در اصفهان مدارج ترقی را یکبهیک طی میکنی و بعد میروی تهران، دانشکدهی پزشکی و با عنوان دکتر برمیگردی اصفهان و به صورت بزرگِ خاندان درمیآیی، و از لحاظ شهرت و ثروت یک سروگردن از پدرت بالاتر میایستی. ولی من اینجا چه کردهام؟ هنوز هم همان لیسانس تاریخ دانشگاه تهران به گردنم آویزان است و با کمک هزینهی دولتی که بخاطر ضعف باصره به من پرداخت میشود زندگی میکنم.
آن جنبش سیاسی که به آن تعلق داشتم ازهم پاشیده و دیگر آن موقعیت و نفوذی را که آن زمان در ایران نخست بعنوان یک شاعر نوجوان و سپس یک مارکسیست انقلابی مستقل داشتم ندارم. کار مورد علاقهام شاعری و نویسندگی به زبان فارسی است، آنهم در دیار انگلیسی زبان! نه آثارم در وطن ملازده پخش میشوند و نه در جامعهی فارسی زبان اینجا که بیشتر سلطنتزده است از آن استقبال میشود. تو ارزشهایی دینی و علمی برای خود انتخاب و زندگیت را روی آنها بنا کردی و با وجود مکثها و تردیدهایی اینجا و آنجا به راه خود رفتی و میروی. من دو و شاید هم سه بار تاکنون ارزشهایم را از ریشه مورد سئوال قرار دادهام و دیگر دریافتهام که نمیخواهم به هیچ ارزش تغییرناپذیری تکیه کنم، یا شاید میترسم که تکیه کنم.
نمیدانم اصلا کار درستی است که خودم را با تو مقایسه کنم و ببینم که کفهی ترازوی تو از من سنگینتر است یا نه. ولی کفهی تو با نُه تا بچهات و خانهی سه طبقهات و پست استادی دانشگاهت و مطب دکتریت و کتابهایت و چند زبانی که میدانی بدون شک از کفهی من، یک آدم تکوتنهای تبعیدی بدون خانواده، بدون شغل، سنگینتر است. آنقدر کفهی ترازوی من سبک است که احساس بیوزنی میکنم و دلم میخواهد پرواز کنم به آسمانها و میان ستارهها تاب بخورم. ولی نمیدانم چرا گاهی اوقات به تو حسد میبرم و دلم میخواهد خودم را محکم به تو بند بکنم و از این طرفِ ترازو شیرجه بزنم به کفهی تو، جایی که محل ثابتها و سنگینهاست و کسانی که به زمین بسته شدهاند وارزشهایشان محکم و محترم است و راهشان کوبیده و هموار. ببین! تو روی ارزشهای خودت ایستادی، پزشک شدی و علائق فکری و مذهبیت را دنبال کردی. من نخست اگزیستانسیالیست بودم و دیرتر مارکسیست شدم. سپس شروع کردم به نقد مارکسیسم و از چارچوب ایدئولوژیک آن بیرون آمدم. حقیقت این است که احساس خوبی دارم، زیرا این نیست که مبارزه برای آزادی و عدالت را که همسر اولم عزت بخاطر آن تیرباران شد رها کرده باشم. نه، من فراتر رفتهام و اندیشهی انتقادی خود را گسترش دادهام، ولی دلم هنوز قرص نیست و زیر پایم سفت نیست.
تو رفتی خانواده تشکیل دادی: نُه تا بچه و بعد بچههایت بچهدار شدند و نوههایت و نبیرههایت را دیدی. درست که داغ پسرت سعید را هم دیدی و داغها و مصیبتهای دیگر، ولی خانواده برایت پناگاه گرمی شد با مرزهایی مشخص. من چه کردم؟ عصمت و من از یکدیگر جدا زندگی میکنیم. یک روز من آزاد را نگه میدارم و یک روز مادرش. رابطهمان خوب است. پیش خودمان میگوییم آیه نیامده که دو یار باید زیر یک سقف زندگی کنند و حتی اگر از هم طلاق بگیریم چرا نتوانیم بچه را مشترکاً نگه داریم؟ خوب، اینطوری بد نیست برای دو تامان. هم استقلال داریم و هم هر وقت دلمان برای یکدیگر تنگ میشود به دیدار هم میرویم. بچه هم که از دو طرف محبت میبیند و دعوایی هم در کار نیست که بچه آسیب ببیند. با این همه، این شیوهی نوین و غیرمعمول رابطه، استوار نیست، و زیر پایمان سفت نیست و دلمان قرص نیست.
تو پزشک شدی و درآمدت خوب بود و هست. ولی من چه؟ هنوز هم با کمک هزینهی دولتی زندگی میکنم و پیش خودم حساب میکنم که حتی اگر کاری پیدا کنم درآمدم بیشتر از مقرری فعلیم نمیشود. پس به همین وضعیت موجود میچسبم و میگویم لااقل اینطوری میتوانم به علاقهی فکریم برسم. از وقتی هم که آمدهام آمریکا کلاسهایی مربوط به ادبیات انگلیسی در کالج سانتا مونیکا گرفتهام که مورد علاقهام بوده، ولی از آنجا که نمیتوانم ریزنمرات مدرک لیسانسم را از دانشگاه تهران بگیرم هنوز نتوانستهام لااقل فوقلیسانسم را از دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس بگیرم (1). مقامات دانشگاه تهران میگویند که مجید خودش باید شخصا بیاید برای گرفتن ریزنمراتش! آن موقع است که احساس میکنم بدون مدرک و شغل و ثروتی، آیندهی پسرم ناروشن است و خون، خونم را میخورد.
با حرفهی شاعری چه بکنم؟ میدانم که اگر میخواهم اینجا بمانم باید به انگلیسی بنویسم و اگر میخواهم فارسی بگویم باید به ایران برگردم و این فارسی دورگه که من با آن حرف میزنم فارسی مهاجران است و متفاوت است از فارسی درون مرز. میدانی که در شعر، اصل موضوع، حس کردن کلمههاست و من که هنوز کلمات انگلیسی را زندگی نکردهام چگونه با آنها شعر بگویم؟ و اگر هم بخواهم تنها به انگلیسی بنویسم، از این میترسم که از شعر فارسی دور شوم و دلم نمیخواهد. یک مانع درونی وجود دارد، وگرنه انگلیسیام بد نیست. از شعرگفتن لذت میبرم و به کار خود ارج میگذارم، ولی فقط برای دل خودم نیست که میگویم و چون این توجه را از دیگران نمیبینم غمگین میشوم. تازه، اگر بخواهم در این محیط بمانم حس کردن با کلمات فارسی را از کجا بیاورم؟ همهاش از خاطرهها؟ این میشود خیالبافی محض، زیر این سئوالات درمانده میشوم و به تو غبطه میخورم.
تو از شغلت رضایت داری و مردم از تو. احساس میکنی که به مردم خدمت میکنی و آنها هم قدردانی خود را با نگاه و زبان و پول نشان میدهند و همین به تو احساس رضایت میدهد. نمیدانم! شاید من هم مثل پدربزرگت آمیز ابوتراب یاغی شوم و مانند او که از کرمان آمد به پوده، از این لسآنجلس بزرگتر برگردم به آن اصفهان کوچکتر. گیرم که اینطور بشود، آن وقت با پسرم چه کنم که اینجا بزرگ شده؟ مگر میشود او را مجبور کرد که از زادبوم خود جدا شود؟ شاید هم بشود . . . نه؟ همانطور که مرا از وطنم جدا کردند. من وامانده نیستم و احساس واماندگی نمیکنم. ارزشهای جدید زیادی یافتهام و فضاهای تازهای دیدهام و تجربههای نویی داشتهام که تو نداشتهای. لحظات زیادی هست که از زندگی خود راضیم و میبینم که چیزهای خوبی آفریدهام، ولی بعد دوباره آن سوالات خفهام میکنند و از خودم میپرسم کی هستم و کجا ایستادهام و کلاه نمدی مرا چه کسی برداشته و چه کسانی با آن دسترشته میکنند؟ ادارهی مهاجرت آمریکاست؟ نامههای تهدیدآمیز ادارهی تامین اجتماعی است؟ کاغذهای عدم قبولی از دانشگاههای اینجاست چرا که من ریز نمرات لیسانسم را ندارم؟ عدم استقبال مردم از کار فرهنگی است؟ خودم هستم که یقهی دریدهام را رها نمیکنم یا تو هستی که چنان نمونهای از خود در مقابل ما قرار دادی که گذشتن از آن آسان نیست؟ اصلا من کیستم و چرا احتیاج به کلاه نمدی دارم و اصلا چنین کلاه نمدینی داشتهام که حالا ادعای از دست دادنش را میکنم؟ و چرا هی بین خود و پدرم مقایسه میکنم و چرا این قدر احساس خودکمبینی میکنم؟ گور پدر این حرفها، و بعد غروب که میشود و من صندلیم را میگذارم توی این ایوان و فکر میکنم به ایران و آن خانهی بزرگ با بنفشهها و شببوهای خوشبویش و حوض آب آبیش و چنارهایش، میبینم که بین خودم و تو پیوندی هست.
بیستم مه هزارونهصدونودویک
1ـ اینجا باید اضافه کنم که در سال 1996 دکترایم را گرفتم در رشتهی "زبانها و فرهنگهای خاور نزدیک"، از دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس.