نمیخواهم نمیخواهمت ای نفت! دیرزمانی میپنداشتم که تو بر سر من میسوزی اینک میبینم که من بر سر تو میسوزم.
نمیگویم که دلپذیر نیست نشستن در کنار بخاری نفتی و تماشای بارش برف یا گوش دادن به تاپتاپ مکینهی آبی در خلوت باغ. با این همه، نمیخواهمت ای اژدهای هفت سر! هنوز از دهان تو آتش به جان این وطن میریزد.
در مکتب تو آموختم که بیگاری کنم تا خان ایل، خانزاده را به لندن بفرستد و ارتش امپراتوری در جنوب خواب عدالتخانه را از سرم بهدرکند. در خیابانها خون من ریخته شد تا جوهر قلمهایی شود که قراردادهای جدید نفت را نوشتند. دروازههای بزرگ تمدن با کلید تو باز شد و دجال زمان، امروز بر خر زرین تو مهمیز میکشد.
تو این دولت را به عرش اعلی رساندی تو چکمههای او را صیقل دادی تو گرز هفتسر او را بالا بردی و هر زمان که من خیز برداشتم تا پائیناش کشم تو زیر هیکل لرزانش شمعک گذاشتی.
نه! نمیخواهم نمیخواهمت ای نفت ای شط خونین! دیرزمانی میپنداشتم که من از تو خون میگیرم اینک میبینم که تو از من خون میگیری.